۱۲ اسفند ۱۳۸۷

ري را


«ري را» ... صدا مي آيد امشب
از پشت كاچ كه بند آب
برق سياه تابش تصويري از خراب
در چشم مي كشاند.
گويا كسي است كه مي خواند...

اما صداي آدمي اين نيست.
با نظم هوش ربابي من
آوازهاي آدميان را شنيده ام
در گردش شباني سنگين؛
ز اندوه هاي من،
سنگين تر.
و آوازهاي آدميان را يكسر
من دارم از بر.

يكشب درون قايق دلتنگ،
خواندند آنچنان؛
كه من هنوز هيبت دريا را، در خواب مي بينم.

«ري را» ، «ري را» ...
دارد هوا كه بخواند.
درين شب سيا.
او نيست با خودش،
او رفته با صدايش اما؛
خواندن نمي تواند.
نيما يوشبج

۱ نظر:

  1. باعرض سلام مطالبتان بسیار کامل و مفید بودممنون از زحماتتان

    پاسخحذف

درود و تشکر از دیدگاهتان.