۱۶ تیر ۱۳۹۲

رهایی

شاه‌زاده با شمشیری در دست وسط بیشه‌ی خارزار پیدایش شد و گفت:
-  من این‌جام. بیا برویم.
شاه‌دخت گفت:
- کجا؟
و به آرامی از درون کیسه‌ی چِتایی‌اش قد راست کرد.
شاه‌زاده در حالی که با آستین‌ خون از صورت‌اش پاک می‌کرد، گفت:
-  به سوی آزادی. بجنب. وقتی دیدم اژدها دارد پرواز می‌کند و می‌رود، از لای خاربته‌ها راه باز کردم. بیا تا اژدها نیامده برویم.
شاه‌دخت پرسید:
- چرا؟
شاه‌زاده گفت:
- این دیگر چه سئوالی است؟ بیرون آزادی است. زندگی است. شادی است. می‌توانی بازهم توی  تخت درست و حسابی بخوابی. خودت را بشوری. موهایت را شانه کنی و لباس‌های خوشکل بپوشی.
و به جای خواب شاه‌دخت نگاه کرد و به لباس پاره پوره‌اش. پوست‌ ِ شاه‌دخت با جوش ِ قرمزی که انگار تمام تن‌اش را پوشانده، از زیر لباس‌اش پیدا بود.
شاه‌دخت گفت:
- من عاشق اژدهام.
شاه‌زاده بهت‌زده گفت:
- چی؟ عاشق این حیوان  ِِ حال به هم زن  ِ زمخت ِ فلس‌دار؟
شاه‌دخت گفت:
-  بله. اژدها می‌تواند بپرد. ما همیشه توی هوا عشق‌بازی می‌کنیم. وقتی آن بالا بالاها پرواز می‌کنم و خودم را به او می‌چسبانم و او عضو آتشین‌اش را بین ران‌هایم فرو می‌کند، حسی به من دست می‌دهد توصیف‌ناپذیر.
شاهزاده گفت:
- ولی آخر غیر از این چیزهای دیگری هم هست.
شاه‌دخت گفت:
- بله، اما همه‌شان در برابر همین یک حس، هیچ‌اند.
و با خون‌سردی به تماشای اژدهای تازه از راه رسیده نشست که داشت شاهزاده را زیر پایش له می‌کرد.
به اژدها گفت:
- بیا، بیا بپریم.
اژدها را در آغوش گرفت و پرکشیدند به هوا.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.