۳ مرداد ۱۳۹۲

سپید

«ساده دلِ» «عاشق» «چشمهایش» را به «پیرمرد و دریا» دوخته بود. پیرمرد «بار هستی» را بر دوش خود گرفته بود و در میان باران و «آذرخش» در «شب ممکن» قایقش را به سوی «سلوک» می‌راند. پیرمرد شیوع «طاعون» را که در سال «1984» باعث شد «مرگ در ونیز» اتفاق بیفتد و به «موش‌ها و آدم‌ها» رحم نکرده بود و «میرا»یی‌ای که گریبان مردمان را گرفته بود، به چشم دیده بود. او با «درد» «بیگانه» نبود مانند این واقعه و غم را سال‌ها پیش از این در زادگاهش، در چهره‌ی «عزاداران بیل» هم دیده بود.
در میان بحبوحه بیماری و سختی «سیدارتا» را در شهر دیده بود که «مائده‌های زمینی» را بین مردم، مردمی که به «زندگی پیش رو» چشم امید داشتند و می‌خواستند که از «معرکه» جان به در ببرند پخش می‌کرد و با این کار و سخنانش بذر امید را در دل آنها زنده نگه می‌داشت.
«همه می‌میرند»، همه می‌میرند... بمیرید، بروید، «چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم»، اینها «عقاید یک دلقک بود» که با شادی «دیوانه‌وار»ی ـ گویی که «از غم بال درآورد»ه بود ـ  در شهر می‌گشت و با صدای بلند فریاد می‌زد.
«بوفِ کور»ی با نوای «تهوع»زایش در «سرزمین گوجه‌های سبز» بر روی درخت سوخته‌ای نشسته بود و «همنوایی ارکستر شبانه چوب‌ها» را همراهی می‌کرد و این «سمفونی مردگان» را بدرقه‌ی راه «مرشد و مارگاریتا» دو «ناتور دشت» و «سگ ولگردی» که به دنبال آنها راه افتاده بود، کرده بود.

«شازده کوچولو» از سیاره خود در «قلعه حیوانات» فرود آمده بود و با نگاهی متعجب به اطراف با خود می‌گفت که: «احتمالن گم شده‌ام»... اینجا جایی نیست که من می‌خواستم بروم... من بدنبال گروهی به زمین آمدم. گروهی که امید در دلشان دارند، به آینده چشم دارند، اهلی هستند و به دنبال خوبی... گروهی که همه‌شان سپیدند، و به سپید اعتقاد دارند.

*
کلمه‌های داخل گیومه نام کتاب هستند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.