۱۱ تیر ۱۳۸۷

فلسفه عشق

فلسفه عشق در جهان بینی حافظ
حافظ تئوری نو افلاطونی (و شاید مهرپرستانه) عشق کل را بمثابه سرشت و پیوند هستی با شور و شوق میپذیرد. بنظر او نقش دو عالم «رنگ الفت» است و «طرح محبت» طرحی است کهن. عشق جاودانیست و بر جریده عالم نام عشقبازان جاودانیست. «علم هیئت عشق» قصه ای است غریب و حدیثی است عجیب و لطیفه ایست نهان و رازناک، آنرا با تقریر و بیان نمی توان توضیح داد. شرط دست یافتن به عشق تسلیم بخواست مبدا نخستین است: باید داو اول بر نقش جان زد و جان در آستین داشت تا در حریم عشق که بسی بالاتر از عقل است آستان بوس شد. درست است که عقل عاجز است ولی از راز عشق نیز کسی تا حد یقین مطلع نیست. هر کسی بر حسب فهم گمانی دارد. دانشهای موجود قادر نیستند مشکل عشق را حل کنند زیرا مطلب پر از اسرار است و فکر آدمی خطا کار. راه یافتن به راز عشق «موقوف هدایت» است و بی دلیل راه در این کوی نمیتوان قدم گذاشت. حافظ پاکبازی و جانبازی را شرط ورود در مرحله عشق می داند زیرا دیدن حقایق عرفانی پی بردن به وحدت هستی و انسانیت و هماهنگی و یکسانی خلقها و مذهب ها، خطراتی مهیب تر از سوی جامعه ی قشری بر می انگیخت، لذا اعتقاد به این فکر انقلابی کار هر خام هراسنده جان نیست.
حافظ از سویی تضاد عشق و عقل را مطرح می کند، از سوی دیگر مسئله «آدم» و «ملک» را بمیان میآورد. ما در این باره در بحث گذشته گفته ایم و اینک نیز بسبب طرح فلسفه عشق بار دیگر آنرا مطرح میکنیم. بعقیده حافظ این انسانیتست که در خورد آن شد که تجلی گاه نور عشق شود. ملائک در میخانه را میکوبند تا گل آدم را با عشق سرشته کنند زیرا فرشته نمی داند عشق چیست و باید جرعه عشق را بر خاک آدم ریخت. این برتری انسان بر فرشته خود یکی از جهات دل انگیز انساندوستی حافظ است که بارها در دیوان او تکرار شده است. اگر میل خداوند به تجلی نبود جهان را از عشق پر فتنه نمی ساخت. اینجا کار ناز و نیاز. خداوند به عشاق خود مشتاق و عشاقش بوی محتاج بودند. لذا گنج عشق فروزان شد. تنها عشق است که نفاقها را به وفاقها بدل میکند و سالکان این راه جنگ 72 ملت را عذر می نهند. عشق شرط زندگی واقعی است. زندگی بدون عشق مرگ حقیقی است. یکی از مظاهر عشق نظربازی پاکبازانه به زیبارویان است. گوی عشق را با چوگان هوس نمیتوان زد. در این راه وسوسه اهریمن بسیار است . لذا باید گوش دل به پیام سروش داشت. برای درک راز وجود و «نقش مقصود» باید بشعله عشق روشن بود و آنهم ویژه رسیدگان و کاملانست نه هرکس که از آب انگور مست شدیا به عقل عقیله نازید درخورد این نامست. «پشمینه پوشان تندخو» که چنگ در دامن صوم و صلوة و ترک و ریاضت زده اند از عشق بوئی نشنیده اند زیرا لازمه ی درک شور و گرمای زندگیست.
عشق مایه اعتلاء است، ذره را به خورشید پیوند میدهد و آدمی سپری و ناچیز را به مطلقیت و ابدیت در جهان و خداوند میرساند.
اگر درست است که جهان مظهر وجود خداوند است و زندگی آدمی اجرای پیمانیست با او یعنی اجرای این وعده که من مشتاق جمال توام پس روح ما که بنحوی موقت از عرصه ی وصل جدا شده است بار دیگر بدان بازخواهد گشت، در آنصورت فلسفه تقدیر، فلسفه تسلیم به مبداء الهی، فلسفه ی توکل، فلسفه رضا و قبول شادی و تیمار این جهان یک نتیجه منطقی است و بهمین جهت نیز این فلسفه در جهان بینی حافظ رخنه ی کامل دارد.
***
احسان طبري

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.