(با یاد نیما سراینده «ای آدمها»)
-----------------------------
موج، می آمد، چون کوه و به ساحل می خورد!
از دل تیره امواج بلند آوا،
که غریقی را در خویش فرو می برد،
و غریوش را با مشت فرو می کشت،
نعره ای خسته و خونین، بشریت را،
به کمک می طلبید:
-«آی آدم ها...
آی آدم ها...»
ما شنیدیم و به یاری نشتابیدیم!
به خیالی که قضا،
به گمانی که قدر، بر سر آن خسته، گذاری بکند!
«دستی از غیب برون آید و کاری بکند»
هیچ یک حتی از جای نجنبیدیم!
آستین ها را بالا نزدیم
دست آن غرقه در امواج بلا را نگرفتیم،
تا از آن مهلکه –شاید- برهانیمش،
به کناری برسانیمش!...
موج، می آمد، چون کوه و به ساحل می ریخت.
با غریوی،
که به خاموشی می پیوست.
با غریقی که در آن ورطه، به کف ها، به هوا
چنگ می زد، می آویخت...
ما نمی دانستیم
این که در چنبر گرداب، گرفتار شده ست،
این نگون بخت که این گونه نگونسار شده ست،
این منم،
این تو،
آن همسایه،
آن انسان!
این ماییم!
ما،
همان جمع پراکنده،
همان تنها،
آن تنهاهاییم!
همه خاموش نشستیم و تماشا کردیم.
آن صدا، اما خاموش نشد.
-«...آی آدم ها...
آی آدم ها...»
آن صدا، هرگز خاموش نخواهد شد،
آن صدا، در همه جا دائم، در پرواز است!
تا به دنیا دلی از هول ستم می لرزد،
خاطری آشفته ست،
دیده ای گریان است،
هر کجا دست نیاز بشری هست دراز؛
آن صدا در همه آفاق طنین اندازست.
آه، اگر با دل و جان، گوش کنیم،
آه اگر وسوسه نان را، یک لحظه فراموش کنیم،
«آی آدم ها» را
در همه جا می شنویم.
در پی آن همه خون،
که بر این خاک چکید،
ننگ مان باد این جان!
شرم مان باد نان!
ما نشستیم و تماشا کردیم!
در شب تار جهان
در گذرگاهی، تا این حد ظلمانی و توفانی!
در دل این همه آشوب و پریشانی
این که از پای فرو می افتد،
این که بر دار نگونسار شده ست،
این که با مرگ در افتاده ست،
این هزاران و هزاران که فرو افتادند؛
این منم،
این تو،
آن همسایه،
آن انسان!
این ماییم!
ما،
همان جمع پراکنده، همان تنها،
آن تنهاهاییم!
این همه موج بلا در همه جا می بینیم،
«آی آدم ها» را می شنویم،
نیک می دانیم،
دستی از غیب نخواهد آمد
هیچ یک حتی یکبار نمی گوییم
با ستمکاری نادانی، این گونه مدارا نکنیم
آستین ها را بالا بزنیم
دست در دست هم از پهنه آفاق برانیمش
مهربانی را،
دانایی را،
بر بلندی جهان،
بنشانیمش...!
-«آی آدم ها...!
موج می آید...»
-----------------------------
موج، می آمد، چون کوه و به ساحل می خورد!
از دل تیره امواج بلند آوا،
که غریقی را در خویش فرو می برد،
و غریوش را با مشت فرو می کشت،
نعره ای خسته و خونین، بشریت را،
به کمک می طلبید:
-«آی آدم ها...
آی آدم ها...»
ما شنیدیم و به یاری نشتابیدیم!
به خیالی که قضا،
به گمانی که قدر، بر سر آن خسته، گذاری بکند!
«دستی از غیب برون آید و کاری بکند»
هیچ یک حتی از جای نجنبیدیم!
آستین ها را بالا نزدیم
دست آن غرقه در امواج بلا را نگرفتیم،
تا از آن مهلکه –شاید- برهانیمش،
به کناری برسانیمش!...
موج، می آمد، چون کوه و به ساحل می ریخت.
با غریوی،
که به خاموشی می پیوست.
با غریقی که در آن ورطه، به کف ها، به هوا
چنگ می زد، می آویخت...
ما نمی دانستیم
این که در چنبر گرداب، گرفتار شده ست،
این نگون بخت که این گونه نگونسار شده ست،
این منم،
این تو،
آن همسایه،
آن انسان!
این ماییم!
ما،
همان جمع پراکنده،
همان تنها،
آن تنهاهاییم!
همه خاموش نشستیم و تماشا کردیم.
آن صدا، اما خاموش نشد.
-«...آی آدم ها...
آی آدم ها...»
آن صدا، هرگز خاموش نخواهد شد،
آن صدا، در همه جا دائم، در پرواز است!
تا به دنیا دلی از هول ستم می لرزد،
خاطری آشفته ست،
دیده ای گریان است،
هر کجا دست نیاز بشری هست دراز؛
آن صدا در همه آفاق طنین اندازست.
آه، اگر با دل و جان، گوش کنیم،
آه اگر وسوسه نان را، یک لحظه فراموش کنیم،
«آی آدم ها» را
در همه جا می شنویم.
در پی آن همه خون،
که بر این خاک چکید،
ننگ مان باد این جان!
شرم مان باد نان!
ما نشستیم و تماشا کردیم!
در شب تار جهان
در گذرگاهی، تا این حد ظلمانی و توفانی!
در دل این همه آشوب و پریشانی
این که از پای فرو می افتد،
این که بر دار نگونسار شده ست،
این که با مرگ در افتاده ست،
این هزاران و هزاران که فرو افتادند؛
این منم،
این تو،
آن همسایه،
آن انسان!
این ماییم!
ما،
همان جمع پراکنده، همان تنها،
آن تنهاهاییم!
این همه موج بلا در همه جا می بینیم،
«آی آدم ها» را می شنویم،
نیک می دانیم،
دستی از غیب نخواهد آمد
هیچ یک حتی یکبار نمی گوییم
با ستمکاری نادانی، این گونه مدارا نکنیم
آستین ها را بالا بزنیم
دست در دست هم از پهنه آفاق برانیمش
مهربانی را،
دانایی را،
بر بلندی جهان،
بنشانیمش...!
-«آی آدم ها...!
موج می آید...»
***
فريدون مشيري
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
درود و تشکر از دیدگاهتان.