۱۱ مهر ۱۳۸۷

جادوی سکوت!

من سکوت خويش را گم کرده ام!
لاجرم در اين هياهو گم شدم
من، که
خود افسانه مي پرداختم،
عاقبت افسانه مردم شدم!

اي سکوت، اي مادر فريادها،
ساز جانم از تو پر آوازه بود،
تا در آغوش تو، راهي داشتم،
چون شراب کهنه، شعرم تازه بود.

در پناهت برگ و بار من شکفت
تو مرا بردي به شهر يادها
من نديدم خوشتر از جادوي تو
اي سکوت، اي مادر فريادها!

گم شدم در اين هياهو، گم شدم
تو کجايي تا بگيري داد من؟
گر سکوت خويش را مي داشتم
زندگي پر بود از فرياد من!

فریدون مشیری

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.