۱۹ مهر ۱۳۸۷

جنگ را بخواب دیدم

دیشب جنگ را بخواب دیدم
مجارها را بجنگ میخواندند.
و برای نشانه دعوت، برسم قدیم
شمشیر خونین را در سراسر کشور میبردند.

و از دیدن این شمشیر خونین، تکان خوردند
حتی آنانکه یک قطره خون در رگهایشان بود
و هیچکس بخاطر پول پست نمیجنگید
بلکه همه بخاطر تاج درخشان آزادی.

درست روز عروسی ما بود
عروسی من، عروسی تو، محبوبم.
و من هم برای آنکه در راه وطنم جان بدهم
حتی از نخستین شب عروسیمان میگذشتم.

محبوبم، آیا دشوار نیست
در چنین روزی بسوی مرگ رفتن؟ ...
و با اینهمه اگر سرنوشت چنین بخواهد
براستی چنین خواهم کرد. بدانسان که در خواب دیدم...

شاندور پتوفی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.