دیشب جنگ را بخواب دیدم
مجارها را بجنگ میخواندند.
و برای نشانه دعوت، برسم قدیم
شمشیر خونین را در سراسر کشور میبردند.
و از دیدن این شمشیر خونین، تکان خوردند
حتی آنانکه یک قطره خون در رگهایشان بود
و هیچکس بخاطر پول پست نمیجنگید
بلکه همه بخاطر تاج درخشان آزادی.
درست روز عروسی ما بود
عروسی من، عروسی تو، محبوبم.
و من هم برای آنکه در راه وطنم جان بدهم
حتی از نخستین شب عروسیمان میگذشتم.
محبوبم، آیا دشوار نیست
در چنین روزی بسوی مرگ رفتن؟ ...
و با اینهمه اگر سرنوشت چنین بخواهد
براستی چنین خواهم کرد. بدانسان که در خواب دیدم...
مجارها را بجنگ میخواندند.
و برای نشانه دعوت، برسم قدیم
شمشیر خونین را در سراسر کشور میبردند.
و از دیدن این شمشیر خونین، تکان خوردند
حتی آنانکه یک قطره خون در رگهایشان بود
و هیچکس بخاطر پول پست نمیجنگید
بلکه همه بخاطر تاج درخشان آزادی.
درست روز عروسی ما بود
عروسی من، عروسی تو، محبوبم.
و من هم برای آنکه در راه وطنم جان بدهم
حتی از نخستین شب عروسیمان میگذشتم.
محبوبم، آیا دشوار نیست
در چنین روزی بسوی مرگ رفتن؟ ...
و با اینهمه اگر سرنوشت چنین بخواهد
براستی چنین خواهم کرد. بدانسان که در خواب دیدم...
شاندور پتوفی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
درود و تشکر از دیدگاهتان.