۶ دی ۱۳۸۹

شرح پریشانی

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید / داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه بی سرو سامانی من گوش کنید / گفت‌و گوی من و حیرانی من گوش کنید
شرح این آتش جان سوز، نهفتن تا کی
سوختم، سوختم، این راز، نهفتن تا کی
روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم / ساکن کوی بت عربده‌جویی بودیم
عقل و دین باخته، دیوانه رویی بودیم / بسته سلسلة سلسله مویی بودیم
کس در آن سلسله غیر از من‌و دل بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود
نرگس غمزه‌زنش این همه بیمار نداشت / سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت
این همه مشتری و گرمی بازار نداشت / یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
اول آن کس که خریدار شدش من بودم
بـاعث گـرمـی بـازار شـدش مـن بـودم
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او / داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بس که دادم همه جا شرح دل‌آرایی او / شهر پر گشت ز غوغای تماشایی او
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سرِ برگِ منِ بی سر و سامان دارد
چاره اینست و ندارم به از این رای دگر / که دهم جای دگر دل به دل‌آرای دگر
چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر / بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر
بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود
من بر این هستم و البته چنین خواهد بود
پیش او یار نو و یار کهن هردو یکی‌ست / حرمت مدعی و حرمت من هر دو یکی‌ست
قول زاغ و غزل مرغ چمن هردو یکی‌ست / نغمه بلبل و غوغای زغن هر دو یکی‌ست
این ندانسته که قدر همه یکسان نبود
زاغ را مرتبة مرغ خوش الحان نبود
چون چنین است پی کار دگر باشم به / چند روزی پی دلدار دگر باشم به
عندلیب گل رخسار دگر باشم به / مرغ خوش نغمه گلزار دگر باشم به
نوگلی کو که شوم نوگل دستان سازش
سازم از تازه جوانان چمن ممتازش
آن‌که بر جانم از او دم به دم آزاری هست / می‌توان یافت که بر دل زمنش یاری هست
از من و بندگی من اگر اشعاری هست / بفروشد که به هر گوشه خریداری هست
به وفاداری من نیست دراین شهر کسی
بنده‌ای همچو مرا هست خریدار بسی
مدتی در ره عشق تو دویدیم و بس است / راه صد بادیة درد بریدیم بس است
قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است / اول و آخر این مرحله دیدیم بس است
بعد از این ما و سر کوی دل‌آرای دگر
با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر
تو مپندار که مهر از دل محزون نرود / آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود
وین محبت به صد افسانه و افسون نرود / چه‌گمان غلط است این، برود چون نرود
چند کس از تو و یاران تو آزرده شود
دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود
ای پسر چند به کام دگرانت بینم / سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم
مایه عیش مدام دگرانت بینم / ساقی مجلس عام دگرانت بینم
تو چه دانی که شدی یار چه بی‌باکی چند
چـه هوس‌ها که ندارند هوسنـاکی چند
یار این طایفه خانه برانداز مباش / از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش
می‌شوی شهره، به این فرقه هم‌آواز مباش / غافل از لعب حریفان دغا باز مباش
به‌که مشغول به این شغل نسازی خود را
این نه کاری ست مبادا که ببازی خود را
در کمین تو بسی عیب شماران هستند / سینه پر درد زتو کینه گدازان هستند
داغ بر سینه ز تو سینه فکاران هستند / غرض اینست که در قصد تو یاران هستند
باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری / واقف کشته خود باش که پایی نخوری
گرچه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت / وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت
شد دل آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت / با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت
حاش لله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحت آمیز کسان گوش کند
****
وحشی بافقی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.