در دوردست دور
در شهر سوت وکور
آنجا که باغ عاطفه آتش گرفته بود
آنجا که باد قحطی انسان وزیده بود
مردی نشسته بود تنها و خسته جان
گم کرده کاروان
تنها تر از درخت تک افتاده ی کویر
به لب سرود سرد وغم افزای انتظار
در دل،هزار حسرت دیرینه یادگار
بر دوش بار یار
این سو نگاه کرد
آن سو نگاه کرد
چیزی ندید
وگفت
اینجا نه جای ماست
کو جای پای یار
***
ناشناس
(اگر كسي سراينده اين قطعه را ميشناسد اطلاع دهد. ممنون)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
درود و تشکر از دیدگاهتان.