۱۰ آذر ۱۳۸۹

زنده‌وار

چه غريب ماندي اي دل! نه غمي، نه غمگساري
نه به انتظار ياري، نه ز يار انتظاري

غم اگر به كوه گويم بگريزد و بريزد
كه دگر بدين گراني نتوان كشيد باري

چه چراغ چشم دارد دلم از شبان و روزان
كه به هفت آسمانش نه ستاره‌اي است باري

دل من! چه حيف بودي كه چنين ز كار ماندي
چه هنر به كار بندم كه نماند وقت كاري

نرسيد آنكه ماهي به تو پرتوي رساند
دل آبگينه بشكن كه نماند جز غباري

همه عمر چشم بودي كه مگر گلي بخندد
دگر اي اميد خون شو كه فرو خليد خاري

سحرم كشيده خنجر كه: چرا شبت نكشته‌ست
تو بكش كه تا نيفتد دگرم به شب گذاري

به سرشك همچو باران ز برت چه برخورم من؟
كه چو سنگ تيره ماندي همه عمر بر مزاري

چو به زندگي نبخشي تو گناه زندگاني
بگذار تا بميرد به بر تو زنده‌واري

نه چنان شكست پشتم كه دوباره سر برآرم
منم آن درخت پيري كه نداشت برگ و باري

سر بي پناه پيري به كنار گير و بگذر
كه به غير مرگ ديگر نگشايدت كناري

به غروب اين بيابان بنشين غريب و تنها
بنگر وفاي ياران كه رها كنند ياري ...
***
سايه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.