۷ دی ۱۳۸۹

پس چه باید کرد ای اقوام شرق

آدمیت زار نالید از فرنگ / زندگی هنگامه برچید از فرنگ
پس چه باید کرد ای اقوام شرق؟ / باز روشن می شود ایام شرق
در ضمیرش انقلاب آمد پدید / شب گذشت و آفتاب آمد پدید
یورپ از شمشیر خود بسمل فتاد / زیر گردون رسم لادینی نهاد
گرگی اندر پوستین بره ئی / هر زمان اندر کمین بره ئی
مشکلات حضرت انسان ازوست / آدمیت را غم پنهان ازوست
در نگاهش آدمی آب و گل است / کاروان زندگی بی منزل است
هر چه می بینی ز انوار حق است / حکمت اشیا ز اسرار حق است
هر که آیات خدا بیند حر است / اصل این حکمت ز حکم انظر است
بنده ی مومن ازو بهروزتر / هم به حال دیگران دل سوزتر
علم چون روشن کند آب و گلش / از خدا ترسنده تر گردد دلش
علم اشیا خاک ما را کیمیاست / آه! در افرنگ تاثیر جداست
عقل و فکرش بی عیار خوب و زشت / چشم او بی نم، دل او خشت و سنگ
علم ازو رسواست اندر شهر و دشت / جبرئیل از صحبتش ابلیس گشت
دانش افرنگیان تیغی بدوش / در هلاک نوع انسان سخت کوش
باخسان اندر جهان خیر و شر / در نسازد مستی علم و هنر
آه از افرنگ و از آئین او / آه از اندیشه ی لادین او
علم حق را ساحری آموختند / ساحری نی، کافری آموختند
هر طرف صد فتنه می آرد نفیر / تیغ را از پنجه ی رهزن بگیر
ای که جان را باز می دانی ز تن / سحر این تهذیب لا دینی شکن
روح شرق اندر تنش باید دمید / تا بگردد قفل و معنی را کلید
عقل اندر حکم دل یزدانی است / چون ز دل آزاد شد شیطانی است
زندگانی هر زمان در کشمکش / عبرت آموز است احوال حبش
شرع یورپ بی نزاع قیل و قال / بره را کردست بر گرگان حلال
نقش نو اندر جهان باید نهاد / از کفن دزدان، چه امید گشاد
در جینوا چیست غیر از مکر و فن / یک جهان آشوب و یک گیتی فتن!
ای اسیر رنگ پاک از رنگ شو / مومن خود، کافر افرنگ شو
رشته ی سود و زیان در دست تست / آبروی خاوران در دست تست
این کهن اقوان را شیرازه بند / رایت صدق و صفا را کن بلند
اهل حق را زندگی از قوت است / قوت هر ملت از جمعیت است
رای را بی قوت همه مکر و فسون / قوت بی رای جهل است و جنون
سوز و ساز و درد و راغ از آسیاست / هم شراب و هم ایاغ از آسیاست
عشق را ما دلبری آموختیم / شیوه ی آدم گری آموختیم
هم هنر هم دین ز خاک خاور است / رشگ گردون خاک پاک خاور است
وانمودیم آنچه بود اندر حجاب / آفتاب از ما و ما از آفتاب
هر صدف را گوهر از نیسان ماست / شوکت هر بحر از طوفان ماست
روح خود در سوز بلبل دیده ایم / خون آدم در رگ گل دیده ایم
فکر ما جویای اسرار وجود / زد نخستین زخمه بر تار وجود
داشتیم اندر میان سینه داغ / بر سر راهی نهادیم این چراغ
ای امین دولت تهذیب و دین / آن ید بیضا بر آر آستین
خیز و از کار امم بگشا گره / نشئه ی افرنگ را از سر بنه
نقشی از جمعیت خاور فکن / واسستان خود را ز دست اهرمن
دانی از افرنگ و از کار فرنگ / تا کجا در قید زنار فرنگ
زخم ازو نشتر ازو سوزن ازو / ما و جوی خون و امید رفو
خود بدانی پادشاهی قاهری است / قاهری در عصر ما سوداگری است
تخته ی دکان شریک تاج و تخت / از تجارت نفع و از شاهی خراج
آن جهانبانی که هم سوداگر است / بر زبانش خیر و اندر دل شر است
گر تو میدانی حسابش را درست / از حریرش نرم تر کرپاس تست
بی نیاز از کارگاه او گذر / در زمستان پوستین او مخر
کشتن بی حرب و ضرب آئین اوست / مرگها در گردش ماشین اوست
بوریای خود به قالینش مده / بیذق خود را بفرزینش مده
گوهرش تف دار و در لعلش رگ است / مشک این سوداگر از ناف سگ است
رهزن چشم تو خواب مخملش / رهزن تو رنگ و آب مخملش
صد گره افکنده ئی در کار خویش / از قماش او مکن دستار خویش
هوشمندی از خم او می نخور / هر که خورد اندر همین میخانه مرد
وقت سودا خندخند و کم خروش / ما چو طفلانیم و او شکر فروش
محرم از قلب و نگاه مشتری است / یارب این سحر است یا سوداگری است
تاجران رنگ و بو بردند سود / ما خریداران همه کور و کبود
آنچه از خاک تو رست ای مرد حر / آن فروش و آن بپوش و آن بخور
آن نکوبینان که خود را دیده اند / خود گلیم خویش را بافیده اند
ای ز کار عصر حاضر بی خبر / چرب دستیهای یورپ را نگر
قالی از ابریشم تو ساختند / باز او را پیش تو انداختند
چشم تو از ظاهرش افسون خورد / رنگ و آب او ترا از جا برد
وای آن دریا که موجش کم تپید / گوهر خود را ز غواصان خرید
***
اقبال لاهوری

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.