۲ اردیبهشت ۱۳۹۰

خموشانه

شهر خاموش من! آن روح بهارانت کو؟
شور و شیدایی انبوه هزارانت کو؟

می خزد در رگ هر برگ تو خوناب خزان،
نکهت صبحدم و بوی بهارانت کو؟

کوی و بازار تو میدان سپاه دشمن،
شیهه اسب و هیاهوی سوارانت کو؟

زیر سرنیزه تاتار چه حالی داری؟
دل پولادوش شیر شکارانت کو؟

سوت و کور است شب و میکده ها خاموش اند،
نعره و عربده باده گسارانت کو؟

چهره ها درهم و دل ها همه بیگانه ز هم،
روز پیوند و صفای دل یارانت کو؟

آسمانت، همه جا، سقف یکی زندان است،
روشنای سحر این شب تارانت کو؟
***
محمدرضا شفیعی کدکنی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.