بگذار، که برشاخه این صبح دلاویز
بنشینم و از عشق سرودی بسرایم.
آنگاه، به صد شوق، چو مرغان سبک بال،
پرگیرم ازین بام و به سوی تو بیایم
خورشید از آن دور، از آن قله پر برف
آغوش کند باز، همه مهر، همه ناز
سیمرغ طلایی پروبالی ست ـ که چون من ـ
از لانه برون آمده، دارد سر پرواز
پرواز به آنجا که نشاط است و امید است
پرواز به آنجا که سرود است و سرور است،
آنجا که، سراپای تو، در روشنی صبح
رویای شرابی ست که در جام بلور است.
آنجا که سحر، گونه گلگون تو در خواب
از بوسه خورشید، چو برگ گل ناز است،
آنجا که من از روزن هر اختر شبگرد،
چشمم به تماشا و تمنای تو باز است!
من نیز چو خورشید، دلم زنده به عشق است.
راه دل خود را، نتوانم که نپویم
هر صبح، که در آیینه جادویی خورشید
چون می نگرم، او همه من، من همه اویم!
او، روشنی و گرمی بازار وجود است.
در سینه من نیز، دلی گرم تر از اوست.
او یک سر آسوده به بالین ننهاده ست
من نیز به سر می دوم اندر طلب دوست.
ما هردو، در این صبح طربناک بهاری
از خلوت و از خاموشی شب، پا به فراریم
ما هردو، در آغوش پر از مهر طبیعت
با دیده جان، محو تماشای بهاریم.
ما، آتش افتاده به نیزار ملالیم،
ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم،
بگذار که ـ سرمست و غزل خوان ـ من و خورشید:
بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم.
***
فریدون مشیری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
درود و تشکر از دیدگاهتان.