۱۹ اسفند ۱۳۸۵

شعر

بیدل از خجلت نوایان بساط جراتم
با دو عالم پر می زنم در سرمه زار
رشته سازی به قانون تحیر بسته ام
در خموشی ناگزیرم در فغان بی اختیار
گر خموش گردم نفس بر هم زند بنیاد من
ور به حرف آیم دهد لبهای خاموشم فشار
چون قلم در وادی حیرت رهی طی می کنم
سرنگونی بار گردن سجده پیشانی سوار
هر قدر از جبهه طاقت عرق گل می کند
فطرت ناقص به وهم نقطه می گردد دچار
خانه را سعی نگون شرمنده تحریر کرد
سجده اینجا می کند خطی بپا لغز آشکار
آسمان بالیدم و آفاق گل کردم به وهم
گاه نورم بود جولانگاه شوخی گاه نار
عالمی گل کردم اما در نظر گاه یقین
داغ موهومی نرفت از طینت بی ننگ و عار
گر عدم گویم عدم مستغنی است از ما و من
ور ز هستی دم زنم کو ساز و برگ اعتبار
تا قبول هستی و آنگاه مردود عدم
این حساب منفعل را از کجا گیرم شمار
هیچ کس چون من اسیر وهم این و آن مباد
تا نفس بر می زند با خجلت افتاده است کار
بی پر و بالی جنون پرواز عنقا همتی است
ای کریم این هیچ هیچ هیچ را معذور دار
***
بيدل دهلوي

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.