۱۰ اسفند ۱۳۸۵

هیچ چیز به بزرگی مرگ

گورستان هایی هستند که دلگیرند
گورهایی مالامال استخوان هایی که صدایی آنهابرنمی خیزند،
قلب در میان معبدی به پیش می رود،
در سیاهی اش، سیاه، سیاه،
همچو کشتی شکسته ای در خویش فرو می غلتیم
هنگام مرگ،
گویی که در قلب هایمان غرق شده ایم
از پوست به ژرفای جان تراویده ایم

چون لاشه هایی
که پاهاشان از گلی سرد و چسبناک است
مرگ در مغز استخوان،
چون زوزه ای است بی حضور سگ،
از دل گورها و ناقوس ای جایی می آید
و در هوای مرطوب چون اشک دانه های باران ریشه می دواند.

گاه به تنهایی
تابوت هایی می بینم بر دریا،
که بار می گیرند
مرگی پریده رنگ و زنی مرده گیسو،
بینوایانی به سپیدی فرشتگان
و دوشیزگانی مغموم که به محضرداران شو کرده اند،
تابوت هایی بر رودمرگ بالا می روند،
رودی به رنگ ارغوان سیاه،
به جانب بالا دست پیش می راندشان صدای مرگ،
صدای مرگ که سکوت کرده است.

در آن میان مرگ همچون صدای کفش هایی که پایی در آن نیست
و چون لباسی که تنی در آن نیست،
با حلقه ای که نه انگشتی در میانش و نه نگینی بر پیشانیش
می آید،
بر در می آید و فریاد می کشد،
بی هیچ دهان
زبان و حنجره ای،
با این همه صدای گام هایش را می توان شنید،
و خش خش جامه بر تن کردنش ه چون درختان است.
یققین ندارم،
برایم فهم نمی شوند.
و در نمی یابم،
اما گمان می کنم که آرایش چون بنفشه های مرطوب است،
بنفشه هایی که در خاک خانه ریشه دارند،
چرا که چهره مرگ سبز اسب،
نگاهش سبزی می دهد
به نم رخنه گر برگ بنفشه
و به رنگ محزون زمستان تلخ.
مرگ دنیا را در لباس جادو در می نوردد،
و به جست و جوی اجساد بر زمین لیسه می کند،
مرگ درون جارواست،
جارو زبان مرگ است که مردگان را می جوید،
سوزن مرگ است به جستجوی رشته ای.

مرگ درون تخت خواب های تاشو است:
که عمرش را به خواب بر تشک های آرام میگذارند،
در میان پتویی سیاه به ناگاه نفسی می کشد
و صدایی اندوهگین به بیرون می وزد
که روانداز را به بادبانی بدل می سازد
تا خوابگاه را به بندرگاه هدایت کند
آنجا که مرگ به هیات دریا سالاری به انتظار
ایستاده است.
مجله گلستانه-ش76
پابلو نرودا