کمی به نور بچرخید!
شد
کمی به تاریکی!
حواس آدم را پرت میکند
صدای این حشره، سیرسیرک.
مگر چه مرگش هست؟
نمیشود برگردد جوانیی رفته.
کمی به نور بچرخید!
شد
کمی به تاریکی!
ته حیاط، سپیدارها بلند، همتراز
نسیمِ کمنفسی نیز برگها را میلرزاند.
ته حیاطهای قدیمی سپیدار میکاشتند
حفاظِ خانه بود از نگاهِ غریبه
و یا نشان خاستگاه، و یا دیدگاهِ روستایی؟
کمی به نور بچرخید!
شد
کمی به تاریکی!
شدآمدی که ندارید پس چرا نگرانید؟
بریدهاید پای همه قوموخویشها را
نمیشود تکوتنها درین سرای درندشت...
ولی عجب سرِ ناترسی.
کمی به نور بچرخید!
شد
کمی به تاریکی!
نه! بوی یاسهای زردِ روندهست
و نور سرخ عصر پشتِ سپیدارها و دلواپس.
همینکه شب بشود قطع میشود قطعاً
صدای این حشره، سیرسیرک.
نمیشود برگردد جوانیی رفته.
هنور نور نکِ شاخههاست سوسوزن.
کمی به نور بچرخید!
شد
کمی به تاریکی!
نمیشود زیبایی همیشه رو به نور بچرخد
دمی نسیم نفسگیر یاسهای خزنده
و چشمها که خیره میشوند به تاریکی.
کمی به نور بچرخید!
شد:
***
حسن عالیزاد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
درود و تشکر از دیدگاهتان.