۱۹ فروردین ۱۴۰۰

خیال

شهر ما گریزان شد

پس سراسیمه رفتم از پی راه‌هایی که رفته بود 

و اطراف را گشتم - تنها افق را دیدم

و دریافتم آنان که فردا می‌گریزند

و آنان که فردا باز می‌گردند

همه، همه بدنی در صفحه من‌‌اند 

که پاره‌پاره می‌درانم‌اش.


و می‌دیدم: ابرها حنجره‌ای بودند،

و آب دیواره‌ای از آتش شد

و طنابی زرد و چسبناک دیدم

طنابی از تاریخ که به من بسته است.

دستی به زندگی‌ام می‌اندیشد، 

بارها و بارها روزان عمر مرا 

به یکدگر می‌بندد، دستی که

از نژاد عروسک‌ها و دودمان ژنده‌پاره‌هاست.



و من به آیین آفرینش درآمدم

به زهدان آب و بکارت درخت 

و دیدم اغواگری درختان را 

میان شاخسارشان اتاق‌ها دیدم

بسترها و پنجره‌‌هایی که در برابرم مقاومت می‌کنند

کودکان را دیدم و خواندم‌شان

شنزار‌‌های من، خواندم‌شان

سورهٔ ابرها و آیات سنگی

و دیدم همه با من سفر می‌کنند

دیدم آبگیر گریه‌ها را و فراسویش

دیدم درخشنده نعش باران را.



شهر ما گریزان شد،

من چیستم؟ سنبلهٔ گندمی

که زیر برف و سرما مُرد،

مُرد بی آن‌که پیغام خویش بگذارد،

بی آن‌که برای کسی بنویسد، مُرد.

من به جستجویش برآمدم و جسدش را دیدم

متروک در آخرالزمان،

و من فریاد زدم، "سکوت یخ،

من آشیانهٔ چکاوک تبعیدی‌ام.

گورش خانهٔ من است، و من خود تبعیدی‌ام."



شهر ما گریزان شد،

و من دگردیسی پاهایم را دیدم

که به رودی لبریزِ خون بدل شدند،

به کشتی‌های گسترده تا دوردست

و دیدم اغواگرانه ساحل‌هایم غرق شدند. . .

خیزاب‌های من تندباد بود و مرغان دریایی.


شهر ما گریزان شد،

و امتناع گوهری خرد شده است۱

که بر خرده‌هایش کشتی‌هایم لنگر می‌اندازند

و امتناع، هیزم شکنی است

که برچهره‌ام می‌زید

مرا جمع می‌کند و به آتش می‌کشد

و امتناع فاصله‌ای است

که مرا محو می‌کند

من خون خویش را می‌بینم و مرگ خویش را می‌بینم

فراسوی خون خویش:

با من سخن می‌گوید و تعقیب‌ام می‌کند.


شهر من گریزان شد

و دیدم چگونه کفن‌ام مرا می‌افروزد،

دیدم . . . اگر تنها مرگ مرا مجالی می‌داد.

***
خیال

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.