شهر ما گریزان شد
پس سراسیمه رفتم از پی راههایی که رفته بود
و اطراف را گشتم - تنها افق را دیدم
و دریافتم آنان که فردا میگریزند
و آنان که فردا باز میگردند
همه، همه بدنی در صفحه مناند
که پارهپاره میدرانماش.
و میدیدم: ابرها حنجرهای بودند،
و آب دیوارهای از آتش شد
و طنابی زرد و چسبناک دیدم
طنابی از تاریخ که به من بسته است.
دستی به زندگیام میاندیشد،
بارها و بارها روزان عمر مرا
به یکدگر میبندد، دستی که
از نژاد عروسکها و دودمان ژندهپارههاست.
و من به آیین آفرینش درآمدم
به زهدان آب و بکارت درخت
و دیدم اغواگری درختان را
میان شاخسارشان اتاقها دیدم
بسترها و پنجرههایی که در برابرم مقاومت میکنند
کودکان را دیدم و خواندمشان
شنزارهای من، خواندمشان
سورهٔ ابرها و آیات سنگی
و دیدم همه با من سفر میکنند
دیدم آبگیر گریهها را و فراسویش
دیدم درخشنده نعش باران را.
شهر ما گریزان شد،
من چیستم؟ سنبلهٔ گندمی
که زیر برف و سرما مُرد،
مُرد بی آنکه پیغام خویش بگذارد،
بی آنکه برای کسی بنویسد، مُرد.
من به جستجویش برآمدم و جسدش را دیدم
متروک در آخرالزمان،
و من فریاد زدم، "سکوت یخ،
من آشیانهٔ چکاوک تبعیدیام.
گورش خانهٔ من است، و من خود تبعیدیام."
شهر ما گریزان شد،
و من دگردیسی پاهایم را دیدم
که به رودی لبریزِ خون بدل شدند،
به کشتیهای گسترده تا دوردست
و دیدم اغواگرانه ساحلهایم غرق شدند. . .
خیزابهای من تندباد بود و مرغان دریایی.
شهر ما گریزان شد،
و امتناع گوهری خرد شده است۱
که بر خردههایش کشتیهایم لنگر میاندازند
و امتناع، هیزم شکنی است
که برچهرهام میزید
مرا جمع میکند و به آتش میکشد
و امتناع فاصلهای است
که مرا محو میکند
من خون خویش را میبینم و مرگ خویش را میبینم
فراسوی خون خویش:
با من سخن میگوید و تعقیبام میکند.
شهر من گریزان شد
و دیدم چگونه کفنام مرا میافروزد،
دیدم . . . اگر تنها مرگ مرا مجالی میداد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
درود و تشکر از دیدگاهتان.