۳۰ فروردین ۱۴۰۰

افلی

 یک


بر آبِ تیره و آرام

بر جای خوابِ ستاره

افلیا

     سفید

          روان

               چون سوسنی بلند

می‌رود بسیار آهسته

مستورِ تورهای بلند...

ـــ بر گوش می‌رسد از نخچیرِ دور

                                         بوقِ صید در کمند.


این‌جا هزار سالست

محزون عبور می‌کند اُفِلی

ـــ شبحِ سفیدِ روی رودِ بلندِ سیاه ـــ

این‌جا هزار سالست

هذیانِ شیرینش عاشقانه‌ی او را

اندر نسیمِ شبانگاه زمزمه می‌سازد.


هی بوسه بر سینه می‌زندش باد تا گل‌ستاره شود تورهای بلندش روی ننوی آب

هی سر به روی شانه‌هایش اشک می‌ریزند لرزان بیدها مجنون

هی سر به پیشانی‌یّ پهنِ خواب‌بینش می‌زند نی‌زار.


نالان به گردِ او همگی نیلوفرانِ چروک

گه‌گاه شوری می‌شود برپا

در توسه‌ای خفته

یک آشیان کزو

               خُرد رفرفه‌ای

                              پر می‌کشد به دور:

ـــ از اخترانِ زر همه

آوازِ رازانگیز می‌ریزد.



دو


آی افلیای پریده‌رنگ! ای زیبای مثلِ برف

آری تو مرده‌ای

عزیزکِ بر آب داده‌ام!

زیرا که بادها

               نازل ز کوه‌های بلندِ شمال

زیرِ لبی

از آزادی‌ای دل‌گزا به گوشِ تو می‌خواندند؛


زیرا که یک نَفَس

در گیسوی بلندِ تو می‌پیچد

و همهمه‌های غریب در روحِ خواب‌بینِ تو می‌افکند

زیرا که گوشِ دلت

به آوازِ طبیعت بود

به آی‌های درخت، به آخ‌های شب.


زیرا که دریاهای دیوانه صداشان سخت می‌کوبید بر طفلکْ دلِ بسیار نرمِ آدمی‌وارت

زیرا که در یک صبحِ فروردین

شهزاده مجنونِ پریده‌رنگِ زیبایی

سرْ طفلکی خموش بر زانویت گذاشت.


آسمان و عشق و آزادی!

چه رؤیاها! ای مجنونِ بی‌چاره!

تو از او ریختی چون برفِ بر آتش:

نَفَست را برید خیال‌های بلندت

و بی‌کرانِ مهیب

آبی‌ی چشمت را

پر از تلاطم کرد.



سه


ـــ و می‌گوید چنین شاعر

که در نورِ ستاره

تو می‌آیی شبانه

پیِ گل‌ها که چیدی

و می‌گوید روان بر آب دیده

مستورِ تورهای بلند

اُفلی را سفید

               چون سوسنی بلند.

*** 

آرتور رمبو

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.