۲۲ فروردین ۱۴۰۰

همه چیز را یافتم مگر

بیگانه با مرزها

زمینِ ما بود این زمین. 

وطن وطنِ ما بود.

هویت‌‌های ما چون چهره‌هایمان فر سوده،

ما را خوب می شناختند.

زن در زهدان‌ ما خوابید:

زهدان من و سارا و میریام.

آبراهام،

می‌شنوی چه می‌گویم

یا  هرآنچه می‌نویسم می‌خوانی،

خداوند حسابی در ادارهٔ پُستِ زندگیِ جدید 

باز کرده است.

مرا چه باک اگر فرمان‌ها و آموزه‌هایم را بپذیری

که خداوند مالک همه آسمان‌ها 

و تمامِ حساب‌های پُستی است

اما اگر بشنوی یا بخوانی

درخواهی یافت

که من کودکانت را یافته‌ام

برخی از یادبرده اند که بهشت زیر پای ماست

که هر چیزی نفسی از خداوند است

که او دمیده در آن‌ها

من آنان را هراسان یافتم.

در آینهٔ دستی، ترس‌شان را پنهان می‌کنند

خویش را با دوربین‌ها نظارت می‌کنند

با موبایل‌هایشان زندگی را خلاصه می‌کنند

که سپس در کامپیوترهایشان دانلود کنند . . .

و این پایان تقدیر ماست.

من اما چون ایوب صبور بودم

که به تو می‌اندیشیدم که در انتظار منی،

همانند هاجر که تمام عمر چشم انتظارت بود

من عمر بن خطاب را یافتم

و از او درباره علی پرسیدم.

من زینب را در چهره نوریه یافتم

فاطمه را در صورت فرحه

حسن را در چهره سامی

من یافتم . . .

و یافتم . . .

همه چیز . . .

همه چیز را دیدم.

من پیامبر را در مسجد اقصی دیدم

خسته از پرسش نگاهبان‌ها زیرا کلمه را از یاد برده بود

آی خدایی که پیامبرت را فرستادی 

تا قبیله‌ها را به یک قبله فراخواند

قبله‌ی من

آنجا در زندانِ شبه جزیره است.

مجبور بودم مثل طوطی تکرار کنم

 الله الله است

و محمد پیامبر اوست.

این چیست آبراهام ؟ 

به آن‌ها هنر خوش‌آمدگویی به مهمانان را نیاموختی؟

من برای شکایت رفتم به این امید که او به بدعت مرزها پایان دهد

و حکم صادر کند‌:

میهن‌ برای مردمان است، ادیان برای خدا.

ما اعضای خانواده‌ات هستیم

خانه ما اینجاست

اما مردم ما اینجا و آنجا، آنجا و اینجا.

چه کسی؟ چرا؟

چگونه اتفاق افتاد؟

من خشمم را در تو و خدای تو پنهان می‌کنم

تا مرا ناسپاس نخوانند.

ما بر لبهٔ اقصی نشستیم

رو به سوی دیوار ندبه

جایی که از امیدهایمان گفتیم.

سرودهای کلیسای مولود و رستاخیز را خواندیم.

بابل را  به یاد آوردم.

که می‌خواستند به نامش تجاوز کنند

آن‌سان که به تاریخ‌مان تجاوز کردند

و ندایی شنیدم که با ما گفت

نماز بگذار،

سرود بخوان،

بمان. این سرزمین توست!

چگونه در سرزمینی بمانیم

که بیگانه شده است؟

در محاصره است

حصار جهل

حصار بیابان‌زایی

حصار افکار محصور

و شما و پست ترین مردمان شما، ابلهان

در اطراف من

همه زمان ها. . .

مگر اینجا.

تو را با سوالاتم گیرانداختم، پرسیدم:

چرا به ابراهیم حکم کردی

چنان کند؟

و حقیقت است آیا

این که تورات کتاب توست؟

آخرین کتابت چه؟

تاریکی حقیقت را بدنام نمی کند، تاریکی ناتوان است.

بسیار چیزها که در کتاب‌های تو یافتم

همه چیز را یافتم

مرا

او را

آنان را

اما نه حقیقتی به نام او

مرد موهومی را یافتم که قلب خویش را فروخت

گلوله توپ خاکسترهای آتش او را یافتم

در افسانهٔ خلقت تمام زنان او را یافتم

پسرانش را یافتم

اما حتی یک حرف نیافتم

جهش یکی نبض

از آدمی به نام پدر پیامبران

آن‌که دلِ من، مردِ من می‌نامد

آن‌که زنان دیگر، مردان خویش می‌نامند

آن‌‌کس که اسماعیل او را پدرش صدا می‌زند.

من او را نیافتم، 

آه الله . . .

زان‌رو که ما تنها کسانیم که او را آفریدیم

در حراجی ادیان

میراث تمام جنگ‌هایمان

و زان‌رو که من نیازش دارم برای پایان دادن به آنچه آغازش کردم . . .

بخاطر تو

و بخاطر این که تویی آنکس که هستی

و بخاطر آن که ما همه می‌شناسیم

و واژه‌ها را می‌گردانیم

و در بازارها ریاکاری را تمرین می‌کنیم 

آن‌جا که چون برده فروخته می‌شویم

در مسیر معجزات

در خرافه‌بافی‌ها

به نام دین

اختراعت کردند

ادعای مالکیتت کردند

برای شجره‌نامه‌ات جنگیدند

شک کردند

و مرده ریگ‌شان نفرت و داستان‌سرایی شد

پس در ویرانهٔ ادیان و مکتوبات پیشگویانهٔ محافظت‌کننده شان

در طلسم راویان، در پاسداران فراطبیعت

تو را فروختند پیش از به‌وجود آمدنت . . .

پس جز تو چه کسی راه را به آنان نشان خواهد داد؟

قدرت تو این است که تو ملتی بودی

که به چندین تکه پاره پاره شد.

تو به واقع زاده نشدی، و نه من.

آن جوینده در رستاخیز توفانی می‌گوید:

حجاب‌ ِ حجاب‌ها را کنار بزن

من پایان می‌دهم

به هر مشاجره کیهانی

در باب آن درواز‌هٔ گم شده

یا آن افسانه جادویی

هر توهمی

که تو نامیده می‌شود . . .

زیرا که در محراب دل خویش

- آن دل دیگرم - ذهن دیگرم -

محراب ذهن خویش - یافته‌ام

هر چیزی به‌جز تو را

هر چیزی را

مگر

تو

***

 امل الجبوری

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.