۹ مهر ۱۳۹۱

آیینه ها


بازا به آن عهد دیرین وفا کن
بازا و یادی ازین آشنا کن
غم آسمان دلم تیره کرده
بازا و خورشیدها را صدا کن
آیینه ها بیقرار تو هستند
بازا که چشم انتظار تو هستند

باران شدم من در ملال بی تو بودن
دریاچه ها را گریه کردمف گریه کردم
ای گشته پیدا در زلال اشک گرمم
ای سرکشیده دم به دم از آه سردم
آیینه ها بیقرار تو هستند
بازا که چشم انتظار تو هستند

ای رونق خانه من کجایی
ای جان و جانانه من کجایی
من مانده در زمهریر زمستان
باغ بهارانه ی من کجایی
آیینه ها بیقرار تو هستند
بازا که چشم انتظار تو هستند

با این که عشق تو ای گل
آزرده سازد چو خارم
بازت به دل میپرستم
بازت به جان دسوتدارم
آیینه ها بیقرار تو هستند
بازا که چشم انتظار تو هستند
***
هومن ذکایی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.