۱۶ اسفند ۱۳۸۸

کار رسوائی ما...

کار رسوائی ما حیف به پایان نرسید
نارسا طالع چاکی که بدامان نرسید
دیده دیریست که در راه غبار درتست
نکهت مصر سفر کرد و بکنعان نرسید
من گرفتم بقفس تن زنم از دوری گل
چون ننالم که فغانم بگلستان نرسید
دل برآن بلبل لب تشنه مرا میسوزد
که به سرچشمه خورشید درخشان نرسید
دل بپای علم دار نیاوردش عشق
سرشوریده منصور بسامان نرسید
شمع بالین من خسته شد آنگاه رخش
کز ضعیفی نگهم تا سر مژگان نرسید
چشم دارم که رسد گریه مستانه بداد
گر بسر منزل ما سیل بهاران نرسید
نگه عجز عجب قوت تقریری داشت
این ستم شد که بآن چشم سخندان نرسید
نفس صبح قیامت علم افراشت حزین
شب افسانه ما خوش که بپایان نرسید
***
حزین لاهیجی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.