۲۰ اسفند ۱۳۸۸

بهار آمد که...


بهار آمد که از گلبن همی بانگ هزار آید
به هر ساعت خروش مرغ زار از مرغزار آید
تو گویی ارغنون بستند بر هر شاخ و هر برگی
ز بس بانگ تذرو و صلصل و دراج و سار آمد
بجوشد مغز جان چون بوی گل از گلستان خیزد
بپرد مرغ دل، چون بانگ مرغ از شاخسار آید
خروش عندلیب و صورت سار و ناله قمری
گهی از گل گهی از سروبن گه از چنار آید
تو گویی ساحت بستان بهشت عدن را ماند
ز بس غلمان و حور آنجا قطار اندر قطار آید
یکی گیرد به کف لاله که ترکیب قدح دارد
یکی بر گل کند تحسین کزو بوی نگار آید
یکی با دلبر ساده به طرف بوستان گردد
یکی با ساغر باده به طرف جویبار آید
یکی بیند چمن را بی تامل مرحبا گوید
یکی بوید سمن را مات صنع کردگار آید
یکی بر لاله پاکوبد که هی هی رنگ می دارد
یکی از گل به وجد آید که بخ بخ بوی یار آید
یکی بر سبزه می غلتد یکی بر لاله می رقصد
یکی گاهی رود از هش یکی هوشیار می آید
ز هر سویی نوای ارغنون و چنگ و نی آید
ز هر کویی صدای بربط و طنبور و تار آید
یکی آنجا نوازد نی یکی آنجا گسارد می
صدای های و هوی و هی ز هر سو صدهزار آید
به هر جا جشنی و جوشی به هر گامی قدح نوشی
نماند غالبا هوشی چو فصل نوبهار آید
مگر در سنبلستان ماه من ژولیده گیسو را
که از سنبل به مغزم بوی جان بی اختیار آمد
الا یا ساقیا می ده به جام من پیاپی ده
دمادم هی خور و هی ده که می ترسم خمار آید
سیه شد از ریا روزم بده آب ریا سوزم
به جانت گر دو صد خرمن ریا یک جو به کار آید
نمی دانی کنار سبزه چون لذت دهد باده
خصوص آن دم که از گلزارباد مشکبار آید
به حق باده خوارانی که می نوشند با خوبان
که بی خوبان به کامم آب کوثر ناگور آید
شراب تلخ می خواهم به شیرینی که از شورش
خرد دیوانه گردد کوه و صحرا بی قرار آید
دلم بر دشت شوخی شاهدی شنگی که همچون او
نه ماهی از ختن ریزد نه ترکی از حصار آید
چو باد آن زلف تاریکش به رخسارش بشوراند
پی تاراج چین گویی سپاه زنگبار آید
دمی از هم گشایم حلقهای زلف مشکینش
به مغزم کاروان در کاروان مشک تتار آید
به جان او که هر گه کاکل و گیسوی او بینم
جهان گویی به چشم من پر از افعی و مار آید
چو بوسم لعل شیرینش لبم هندوستان گردد
چو بینم روی رنگینش دو چشمم قندهار آید
نظر از بوستان بندم اگر او چهره بگشاید
کنار از دوستان گیرم گرم او در کنار آید
کنار خویش را پر عقرب و جراره می بینم
دمی کاندر کنارم با دو زلف تابدار آید
نگاهم چون همی غلتد ز روی او به موی او
به چشمم عالم هستی پر از دود و شرار آید
ز خال و خط و زلف و مژه و ابرو و گیسویش
جهان تاریک در چشم چون مشت غبار آید
چه رمزست این نمی دانم که چون زلف و رخش بینم
به چشمم هر دو گیتی گاه روشن گاه تار آید
رخش اهواز را ماند کزو کژدم همی خیزد
دمی کان زلف پرچینش به روی آبدار آید
کشد موی میانش روز و شب کوه گران گویی
مرا ماند که با این لاغری بس بردبار آید
لب قاآنی از وصف لبش بنگاله را ماند
کزو هر دم نبات و قند و شکر باربار آید
الا یا سرو سیمینا ببین آن باده و مینا
که گویی از که سینا تجلی آشکار آید
مرا گویی که تحسین کن چو سرتاپای من بینی
تو سرتا پای تحسینی ترا تحسین چکار آید
بجوشد مغز من هرگه که گویی فخر خوابانم
تو خلاق نکویانی ترا زین فخر عار آید
گلت خواهانم، مهت دانم نه هیچت وصف نتوانم
که حیرانم نمی دانم چه وصفت سازگار آید
تو چون در خانه آیی خانه رشک بوستان گردد
اگر فصل خزان در بوستان آیی بهار آید
غریبی کز تو برگردد به شهر خویش می نالد
که پندارد به غربت از بر خویش و تبار آید
چرا باید کشیدن منت نقاش و صورتگر
تو در هر خانه کآیی خانه پر نقش و نگار آید
نگارا صبح نوروزست و روز بوسه است امروز
که در اسلام این سنت به هر عیدی شعار آید
به یادت هست در مستی دومه زین پیش می گفتم
که چون نوروز آید نوبت بوس و کنار آید
تو شکر خنده می کردی و نیک آهسته می گفتی
بود نوروز من روزی که صاحب اختیار آید
به عیدت تهنیت گویند و من گویم تو خود عیدی
به عیدت تهنیت هر کاو نماید شرمسار آید
مرا نوروز بود روزی که دیدم چهر فیروزت
دگر نوروزها در پیش من بی اعتبار آید
تو پنداری دهانت بحر عمانست قاآنی
که از وی رشته اندررشته در شاهوار آید
***
قاآنی شیرازی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.