۱۹ اسفند ۱۳۸۸

آمد بهار...

آمد بهار و لشکر گل در رکاب او
صحرانشین بود سپه بیحساب او
هر نوبهار طفل دبستان گلشنست
هر غنچه‏ایکه وا شده باشد کتاب او
بلبل بروی گل غزلی را که سرکند
بیدردم ار بدیهه نگویم جواب او
خوش آب و رنگ لاله فزون شد مگر نوبهار
آمیخت خون توبه ما با شراب او
نرگس بلاله بیند و دارد تاسفی
چون سرخوشی که سوخته باشد کباب او
بر شاخ از شکوفه فکندست نوبهار
پیراهن‏تری که نیفشرده آب او
هرجا که خوشدلی است ز محنت نشانه‏ایست
بنگر بشاهد گل و نیلی نقاب او
با شرم او کلیم چه سازم که همچو گل
هرچند مست گشت فزون شد حجاب او
***
کلیم کاشانی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.