آمد بهار و لشکر گل در رکاب او
صحرانشین بود سپه بیحساب او
هر نوبهار طفل دبستان گلشنست
هر غنچهایکه وا شده باشد کتاب او
بلبل بروی گل غزلی را که سرکند
بیدردم ار بدیهه نگویم جواب او
خوش آب و رنگ لاله فزون شد مگر نوبهار
آمیخت خون توبه ما با شراب او
نرگس بلاله بیند و دارد تاسفی
چون سرخوشی که سوخته باشد کباب او
بر شاخ از شکوفه فکندست نوبهار
پیراهنتری که نیفشرده آب او
هرجا که خوشدلی است ز محنت نشانهایست
بنگر بشاهد گل و نیلی نقاب او
با شرم او کلیم چه سازم که همچو گل
هرچند مست گشت فزون شد حجاب او
***
کلیم کاشانی
صحرانشین بود سپه بیحساب او
هر نوبهار طفل دبستان گلشنست
هر غنچهایکه وا شده باشد کتاب او
بلبل بروی گل غزلی را که سرکند
بیدردم ار بدیهه نگویم جواب او
خوش آب و رنگ لاله فزون شد مگر نوبهار
آمیخت خون توبه ما با شراب او
نرگس بلاله بیند و دارد تاسفی
چون سرخوشی که سوخته باشد کباب او
بر شاخ از شکوفه فکندست نوبهار
پیراهنتری که نیفشرده آب او
هرجا که خوشدلی است ز محنت نشانهایست
بنگر بشاهد گل و نیلی نقاب او
با شرم او کلیم چه سازم که همچو گل
هرچند مست گشت فزون شد حجاب او
***
کلیم کاشانی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
درود و تشکر از دیدگاهتان.