۱۸ اسفند ۱۳۸۸

سر دل

مـن دوش دیـدم سـر دل، انـدر جمال دلـبری
سنگین دلی، لعلیـن لبی، ایـمان فزایی، کـافـری
از جان و دل گوید کسی، پیش چنان جانـنه ای
از سیم و زر گوید کسی، پیش چنان سیمین بری
لقمه شدی جمله جهان، گر عشق را بودی دهان
دربان شدی جان شهان گر عشق را بودی دری
من می‌شنیدم نام دل، ای جان و دل از تو خجل
ای مانده اندر آب‌و‌گل، از عشق دل‌دل چون خری
ای جان بیا گوهر بچین، ای دل بیا خوبی ببین
المستغاث ای مسلمین زین آفتی شـور وشـری
تن خـود کی باشد تا بود فرش سواران غـمش
سرکیست تا او سر نهد پیش چنان شه‌سروری
نک نـوبهـار آمد کز او سـرسـبز گـردد عالـی
چون یار من شیرین دمی، چون لعل او حلوا گری
هردم به من گوید رخش، داری چو من زیبارخی؟
هردم بدو گوید دلم، داری چو بنده چاکری؟
آمد بـهـار ای دوستان خیزید سـوی بوستــان
امـا بـهــار من تـویی مـن ننــگرم در دیگری
اشکوفه‌هـا و میوه‌هـا دارنـد غـنـج و شیوه‌ها
ما در گلستان رخت روییده چـون نیلوفــری
بلبل چو مطرب دف‌زنی برگ درختان کف‌زنی
هر غنچه گوید چون منی باشدخوشی کشی‌تری
آمد بهار مهربان سرسبز و خوش دامن‌کشـان
تا بـغ یابد زیـنـتـی تـا مـرغ یابـد شـهـپـری
تا خلق از او حیران شود، تا یار من پنهان شود
تا جان ما را جان شود، کوری هر کور و کری
آن جا که‌باشد شاه او؟ بنده شود هر شاه خو
آن جا که‌باشد نار او؟ هر دل شود سامندری
مست و خرامان می رود در دل خیال یار من
ماهی، شریفی، بی حدی، شاهی، کریمی، بافَری
***
مولوی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.