۳۰ آذر ۱۳۸۷

شب یلدا

شب یلدا مبارکتان. رسم ایرانیان است که در این شب دور هم جمع شده داستانها برای هم نقل می کنند و به شب زنده داری می پردازند. داستانهایی چون سمک عیار، حسین کرد شبستری، امیر ارسلان نامدار و ... این داستانها برای هم می خواندند و در دلاوری های آنان متحیر می شدند. اما حالا دیگر این قسمت از شب یلدا مانند خیلی از سنتها از شب یلدا حذف شده و مردم دیدن فیلم را به شنیدن قصه ترجیح می دهند. از مقتضیات زمانه است دیگر، چه می شود کرد. اما بد نیست هر چند وقت یکبار این رسوم تازه شوند. در پایین قسمتی از کتاب حسین کرد شبستری را آورده ام شاید بخوانید و دلتان به سمت رسوم قدیم برود و هوس خواندن داستان بکنید. قصه حسین کرد شبستری به کوشش ایرج افشار و مهران افشاری توسط نشر چشمه به قیمت شش هزار تومان چاپ شده است. شاید بد نباشد که بخرید و بخوانید. من فقط پیشنهاد می کنم بخوانید و لذت ببرید!

...
آن روز را به شام رسانیدند. سه ساعت که از شب گذشت آن تهمتن زمان و یکه تاز عرصه میدان، نور دیده اسلامیان، شمع و چراغ ایران، برهم زننده هندوستان، حسین کرد شبستری نوجوان سلاح در بر خود رکده از درون کاروانسرا درآمده، چون به دهنه چارسو رسید دید که چارسو را چون روز روشن کرده اند. داخل چارسو شده و شب به خیری گفته. خرم سر برآورد و گفت جوان خوش آمدی و صفا آوردی، بسم الله.
حسین سپر بر سر دست گرفته و خرم هم دست بر سپر و قبه سپر بر سپر دیگر نواختند. از سر شب تا نصف شب از شمشیر و خنجر و مضراب و زوبین یکدیگر به کار بردند. از هیچ کدام مرادی حاصل نشد. کمندها را بر سر و سینه یکدیگر گشاد دادند تا وقتی که سپیده صبح طالع گردید. باز حسین اراده رفتن کرده و وعده شب آینده را داد و آمد و وارد سر دم شد. از برای دلاوران نقل کرد که عجب دلاوری است. کاش قسمی می شد که او هم از اهل اسلام می شد. خرم هم بسیار مرحبا و آفرین بر حسین گفته.
راوی گوید که مدت سی و چهار شب آن دو شیر دل از اول شب تا طلوع صبح کله بر کله یکدیگر می زدند و از هیچ جانب فتح و نصرتی نمی شد. از قضا شبی ملا حاجی محمد گفت خداوردی مدتی است که ما در این ولایت آمده ایم. پهلوان زمان از برای کار خود کاری پیدا کرده است و ما در هر ولایتی که می رفتیم دستبردی می زدیم. ملا گفت ما هم شب در ضرابخانه می رویم و دستبرد می زنیم. خداوردی قبول کرد، چون شب شد و حسین در چارسو رفت ملا با خداوردی راست شدند و روی در ضرابخانه نهادند.
ملا از بام سرازیر شد و گردش زیادی کرد دید زری نیست. اما قدری طلای شمش گیر او آمده. برداشت و برگشت. خداوردی هر قدر گردش کرد چیزی نیافت. اسباب و اثاثی که در آن جا بود برداشت بر کتف کشید در میان خرابه پنهان کرد و در کاروانسرا آمده دید ملا نیامده. با خود گفت پس ملا در چارسو رفته بیرون آمد و روی در آن خرابه نهاد. دید که صبح روشن شده است. ساعتی صبر کرد تا آفتاب دوئی بالا آمد. اسبابها برداشت در میان میدان گسترد که بفروشد. از آن جانب مشرفان ضرابخانه به بازار آمده دیدند لری اسبابهای ضرابخانه را آورده بفروشد. آمدند و به خرم عرض کردند.
خرم سوار شد روی در میدان نهاد. چون نزدیک رسید پرسید. که جوان کیستی و اینها را از کجا آورده ای. گفت دوش آمدیم در ضرابخانه. ملا قسمت خود را طلا برد و من اینها را آورده ام بفروشم. خرم گفت ای یاران ببندید دستهای او را. پس دو نفر پیش آمدند که خداوردی چماق خود را انداخته داخل کاسه یکی که با خاک برابر شد که خرم خود از گرگ پیاده شد و دست بر قبضه شمشیر کرده و روی بر خداوردی نهاده. خداوردی هم روی به خرم نهاد. بنیاد جنگ را نهادند.
خرم دید که عجب جلف جنگ می کند. خرم فرباد برآورد که یاران مگذارید. دور او را گرفته و آن لر را به خم کمند گرفتند. خرم فرود تا او را در زندان بردند در بند کشیدند. خرم خود داخل بارگاه ملک شاه شد. دید ملک شاه او را طلب می کند. گفت ای خرم شنیده ام که در ضرابخانه دزد آمده. خرم عرض کرد بلی او را گرفته ام. پس شاه امر کرد او را آوردند.
....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.