۳ دی ۱۳۸۷

مرغ مجسمه

مرغی نشسته بر سر بام سرای ما
مرغی دگر نهفته به روی درخت کاج
می خواند این بشوری گوئی برای ما
خاموشی ای است آن یک (دودی بروی عاج)

نه چشمها گشاد از او، بال از او نه وا
سر تا به پای خشکی، با جای بی تکان
منقارهایش آتش، پرهای او طلا
شکل از مجسمه بنظر مینماید او

وین مرغ دیگر آنکه کارش همه خواندن است
از پای تا بسر همه می لرزد او بتن
نه رغبتش به سایه آن کاج ماندست
نه طاقتش برستن از آنجای دل شکن

لیکن بر آن دو چون بری آرامتر نگاه
خواننده مرده ایست نه چیز دگر جز این
مرغی که می نماید خشکی به جایگاه
سرزنده ایست با کشش زندگی قرین

مرغی نشستته بر سر بام سرای ما
مبهم حکایت عجبی ساز می دهد
از ما برسته ایست ولی در هوای ما
بر مادر این حکایت آواز می دهد.
نیما یوشیج

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.