۱۹ آذر ۱۳۸۷

قربان

.... پس ابراهیم و اسماعیل پایه های خانه برافراشتند تا بجای حجر (السود) رسید. آنگاه ابراهیم را کوه ابوقبیس ندا کرد که تو را نزد من امانتی است پس حجر را بابراهیم داد تا آنرا بجای خود نهاد، ابراهیم در میان مردم بانگ حج برآورد. و روز ترویه جبرئیل او را گفت آب بردار، و آنروز ترویه نامیده شد. آنگاه بمنی آمد و جبرئیلش گفت شب اینجا بمان سپس بعرفات آمد و با سنگهای سفیدی آنجا مسجدی ساخت و نماز ظهر و عصر را در آن بپای برد و جبرئیل بموقف عرفاتش برد و گفت این عرفات است بشناسش، پس عرفات نامیده شد. پس او را از عرفات کوچ داد و چون محاذی «مازمین» گردید گفت «ازدلف» بخدا تقرب جوی و از اینرو مزدلفه نامیده شد و گفتش دو نماز را با هم بخوان پس «جمـع» نامیده شد. آنگاه بمشعر رفت و آنجا خوابید و خدای او را فرمود تا فرزندش را سر برد؛ صبح فردا ابراهیم بمنی رفت و بمادر پیر گفت کعبه را زیارت کن و بفرزند خود گفت خدا مرا فرموده است تو را سر برم. پسر گفت: «یا ابت افعل ما تؤمر». ابراهیم کارد را گرفت و او را نزد «جمره عقبه» خواباند و جل الاغی را زیر او انداخت و سپس تیزی کارد بر گلویش نهاد و روی خود از او گردانید، جبرئیل کارد را بگردانید و ابراهیم کارد را برگشته دید و این کار را سه بار کرد، سپس فریادی شنید: «یا ابراهیم قدقد صدقت الرؤیا» ای ابراهیم همانا خواب را راست آوردی، جبرئیل پسر را برگرفت و قوچ را از قله کوه ثبیر فرود آورد و بجای ذبیح نهاد و ابراهیم آنرا سر برید....
_____

قسمتی از کتاب تاریخ یعقوبی نوشته «احمد بن اسحاق یعقوبی»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.