۱۳ آذر ۱۳۸۷

گم کرده

شنیدم کاشتری گم شد ز کردی در بیابانی
بسی اشتر بجست از هر سو کرد بیابانی
چو اشتر را ندید از غم بخفت اندر کنار ره
دلش از حسرت اشتر میان صد پریشانی
درآخرچون درآمد شب بجست ازخواب ودل پرغم
برآمد گوی مه تابان ز روی چرخ چوگانی
بنور مه بدید اشتر اندر میان راه استاده
زشادی آمدش گریه بسان ابر نیسانی
رخ اندر ماه روشن کرد و گفتا چون دهم شرحت
که هم خوبی و نیکویی و هم زیبا و تابانی
خداوندا درین منزل برافروز از کرم نوری
که تا گم کرده خود را بیابد عقل انسانی
شب قدرست در جانت چرا قدرش نمی دانی
ترا می شورد او هر دم چرا او را نشورانی
ترا دیوانه کردست او قرار جانب بردست او
غم جان تو خوردست او چرا در جانش ننشانی
چو او آبست و تو جویی چرا خود را نمی جویی
چو او مشکست و تو بویی چرا خود را نیفشانی
..: حضرت مولانا :..

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.