۸ دی ۱۳۸۷

گنجینه عشق

چه خوش جمعیتی داریم از زلف پریشانش
بود دلشاد جان ما که دلدار است جانانش
بیاور دردی دردش که آن صافی دوای ماست
کسی کو درد دل دارد همان درد است درمانش
دلم گنجینه عشق است و خوش گنجی دراو پنهان
چنین گنجی اگر جویی بود در کنج ویرانش
من ازذوق این سخن گفتم، توهم بشنو به ذوق ازمن
بیاور قول مستانه، رو آن مستانه می خوانش
خرابات است و ما سرمست وساقی جام می بردست
سر ما آستان او و، دست ما و دامانش
اگر تو آب رو جویی بیا با من دمی بنشین
که دریاییست بحر ما که پیدا نیست پایانش
حریف نعمت الله شو که تا جانت بیاساید
بنوش این ساغر می را به شادی روی یارانش
شاه نعمت الله ولی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.